کمپوت آلبالو می خوایم رب گوجه فرنگی درمیاد، رب میخوایم کمپوت گلابی در میاد...!
شادی روح پشتیبانان رزمندگان صلوات
یکی از بچه ها ظرف آب رو برداشت و شروع کرد به سقایت: هر که تشنه است بگوید یاحسین!
من از همه جا بی خبر بلند گفتم یاحسین. گفت بلندشو بیا!
این لیوان اینم پارچ امام حسین(ع) شاگرد تنبل نمیخواد برو آب بیار بده بچه ها
"شادی سیدالشهدا صلوات"
وضع غذا که بهم میریخت، دعاها سوزناک تر می شد:
اللهم ارزقنا پلویی، تحته کبابا و فوقه کره، یمینی دوغا و یساری شربتا، مع خربزه!
فریاد میزدن آآآآآآآآآآمین!
وقت ناهار بود و ماشین غذا رو هم عراق زده بود. هر کسی یه گوشه زانوی غم بغل گرفته بود.
شعار اون روز ما این بود: بخورید و بیاشامید اگر به دست آوردید!
"شادی شهدای تدارکات صلوات"
سید روی تاب بود و ما هم هرچی تونستیم هل میدادیم،حسابی میترسید.
در همین لحظه خمپاره زدن. هر دو شیرجه زدیم زمین؛
سیدم از ارتفاع سه متری خودشو انداخت پایین! کف دست و زانوهاش آسیب دیده بود و ناله می کرد خمپاره
خورده بودم کمتر آسیب میدیدم!
"شادی روح شهدای سید صلوات"
4 اردیبهشت 93 که شد من 23 ساله شدم
یعنی 23 سال گذشت! چه قدر دیگرش باقی مانده نمی دانم
الآن هم سن شهدایی هستم که در میدان جهاد جنگیدند
و شهید شدند! هم سن دائی شهید خودم!
حالا باید چه کنم؟!
امسال خیلی چیزها را دانستم و فهمیدم
امسال راهیان نور برای اولین رفتم آن هم به شیوه ای عجیب
روز شهادت دائی و چند روز مانده به سالروز شهادتش چه اتفاقات عجیبی که نیفتاد
و....
کاش بفهمم
کاش بدانم